پرژین

ساخت وبلاگ

یک بار گیاهی را از بین بردم.چون زیادی به آن آب داده بودم.خدای من می ترسم عشق هم خشونت باشد. خوزه الیوارز پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 91 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1402 ساعت: 18:47

کژال دوست من نیست.بیشتر یک همکلاسی قدیمی است که چون هیج دوست دیگری ندارد،گاه و بیگاه به من زنگی می زند و سلام و احوالپرسی می کند و گاهی هم مثلا سالی دو بار با هم بیرون می رویم و دوری می زنیم.همین.کژال فرزند اول یک خانواده فرهنگی است.پدر دبیر ریاضی و مادر دبیر زبان.گویا پدرش از داشتن فرزند دختر خوشش نمی آمده است و ابایی برای پنهان کردن احساسش نداشته است و آنقدر بی محابا احساسش را داد می زده است که نتیجه اش شده است این کژالی که می خواهم در موردش بنویسم.کژال انگار سیبی است که با بازیگر اصلی سریال ستایش نصف شده است و بلکه هم زیباتر.اما،انقدر خودش را زشت می پندارد که حتی حاضر به عکس گرفتن نمی شود.(این را در جشن عروسی خواهر کوچکترش فهمیدم که من هم دعوت بودم.)یک بار دستبندش را برای خرید لنز رنگی فروخت و آنچنان تعجبی در من برانگیخت که حد نداشت.اما،هنوز شاخ بر کله ام سبز نشده بود.سبز شدن شاخ بعد از شنیدن خبر عمل کردن بینی اش اتفاق افتاد.عملی که به زشت شدن بینی اش انجامیده بود.کژال زیباست یعنی بود و مشکل زیبایی نداشت.متاسفانه احساس بی ارزشی درونی که پدرش از کودکی به او داده بود و همزمان با افزایش سنش،بزرگ و بزرگتر شده بود،با لنز چشم و عمل بینی درست نمی شد.درست نمی شود.یعنی نه تنها درست نشد که بدتر هم شد.کژال یک روز از من خواست با هم بیرون برویم و رفتیم و دو ساعتی دور زدیم و در این دو ساعت تمام سر و راز خانواده اش را با من در میان گذاشت.اینکه پدرش فقط به برادرش اهمیت می دهد و فقط برای او خرج می کند و سر کژال منت می گذارد که خرجش را می دهد و مادرش طرف پدرش را می گیرد و عمل بینی اش بد از اب در آمده است و شب ها به سختی نفس می کشد و برای عمل به شصت میلیون پول نیاز دارد که پدرش تقبل نمی کند. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 85 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1402 ساعت: 18:47

شینا،همکار سارا بود که خیلی زود این همکاری به دوستی تبدیل شد و من چند سالی است مرتب اسم شینا را از زبان سارا می شنوم و فهمیده ام شینا یک خانم سی و هفت ساله است.فوق لیسانس نرم افزار دارد و بسیار باهوش است.تا اینجا که شباهتی به من نداشت.اما،سارا معتقد است شینا از لحاظ شخصیتی بسیار به من شببه است و این عقیده را به شینا هم گفته بود.به هر حال اینکه برداشت سارا از شخصیت من چگونه است و چگونه آن را بسیار شبیه به شخصیت شینا می داند را خود سارا باید توضیح بدهد و کاری از دست من برنمی آید و هدف من هم نوشتن از شخصبت خودم و یا شینا نیست.هدف من این بود که بنویسم شینا امروز به سوی لتدن پرواز کرد برای ادمه تحصیل در مقطع دکترا و انگلیس را از بین سه کشور هلند و نیوزیلند و انگلیس انتخاب کرده بود و تا همین هفته پیش از دانشگاهی از هلند مرتب با او تماس گرفته می شده است تا نظر قطعی شینا را برای رفتن بدانند.منظورم این است که آن جوکی که زمان ما به شوخی گفته می شد که "مواظب باشد آمریکا ندزدت"در مورد شینا مصداق یافت و به نوعی دزدیده شد.حالا این هم به کنار،هدف اصلی من حتی نوشتن از شینا هم نبود.بیشتر می خواستم از سارا بنویسم و دلتنگی اش برای دوست عزیزی که پرواز کرده است به یک جای دور.سارا واقعا دلتنگ بود و طبق معمول من احساسش را جدی نمی گرفتم.فکر می کردم شوخی می کند که فحش می دهد چرا نمی تواند برود سوپرمارکت و در یک یخچال را باز کند و ابجو بردارد؟نگو واقعا دلتنگ و ناراحت و غمگین است وقدم زدن طولانی با من و خریدن ذرت مکزیکی و پفک هم در راستای کاهش و تحمل این دلتنگی بوده است.البته من این واقعیت ها را الان و بعد از دیدن استوری سارا فهمیدم که لحظه بدرقه شینا بود و ریختن اب پشت سرش توسط سارا.اولا که متاسفم که پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 67 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1402 ساعت: 18:47

مه هوا،نم زمین و سکوت سنگین کوهستان چنان با هم ترکیب شده بودند که انگار رویایی که ساخته بودند،واقعی است. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1402 ساعت: 15:36

من و چند نفر دیگر داشتیم از خیابان عبور می کردیم که یهو یک ماشین با سرعت بالا آمد و کم مانده بود همه ما را نفله کند.من ترسیدم.اما دو تا پیرمر که جلوتر از من بودند بیشتر ترسیده بودند و به راننده که جوانی بود بیشعور و حالا زده بود روی ترمز و رنگ پریده ما را نگاه می کرد،توپیدند که:- مثل آدم رانندگی کن!قطعا نصیحتشان هیچ تاثیری بر مغز آن گاو نداشت و گاو یاد شده تصمیمی برای عذرخواهی و یا چیزهایی شبیه این کار نداشت و فقط بر و بر نگاهمان می کرد.در نهایت به سلامتی از خیابان رد شدیم و من مکالمه دو پیرمرد را شنیدم:- معلوم نبود از کجا اومده بود این بی سر و پا!- ببین به اون نباید خرده گرفت.از چوپانش باید شاکی شد!نکته جالبش این بود که من فکر کرده بودم طرف گاو است و آنها فکر کرده بودند گوسفند است.چون چوپان ها معمولا گوسفتدها را می چرانند و من تا حالا ندیده ام که گاوها چوپان داشته باشند.چرا راستی؟گاوها باهوش ترند؟ایا من امتیاز بیشتری به هوش آن وحشی داده بودم؟اگر اینطور است هم متاسفم و هم حرفم را پس می گیرم. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 29 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1402 ساعت: 15:36

به این نتیجه رسیده ام که خالی بودن همیشگی یخچالم یک ربطی به علاقه ام به سبک مینیمال دارد.یعنی،چون از فضاهای شلوغ خوشم نمی آید،بصورت ناخودآگاه حتی فضای داخل یخچال را به سبک مینمال دیزاین میکنم.حالا این را داشته باشید، تا با هم سری به فضای داخلی یخجال مادرم بزنیم که در آن جای سوزن انداختن نیست.از رب و زیتون و ماست و پنیر و میوه بگیر تا تخم مرغ و شربت سینه و مربا و کشمش و ابلیمو در دسترس است.همیشه هم همینطوری است و من با نگاه کردن به آن سرگیجه می گیرم و باز هم بصورت ناخودآگاه معمولا فقط قسمت میوه ها را نگاه می کنم و سعی می کنم قانون نادیده انگاری را برای طبقات دیگر اجرا کنم و اجرا می کتم وگرنه جدا سرم گیج خواهد رفت.اما،امروز فرق می کرد و خیلی گرسنه بودم و دنبال قوت لایموت می گشتم.منظورم از قوت لایموت هم هر نوع خوراکی است که خوشمزه باشد.چون غذای روی گاز چنگی به دلم نمی زد.وسط گشت و گذار بین طبقه ها یک شیشه کوچک خیار شور چشمم را گرفت که روی شیشه یک برچسب زده شده بود و رویش نوشته شده بود:خاک قند.خط،خط مورچه بود و اینکه روی شیشه خیار شور برچسب خاک قند زده شده بود،برایم تبدیل شد به یک معما.شیشه را برداشتم و داخل آن را نگاه کردم که پر از خیارشورهای با دقت خورد شده بود.یک تکه کوچک خیار شور برداشتم و خوردم و به نظرم خیلی خوشمزه رسید.پس کل خیار شورها را ریختم توی یک بشقاب تا با غذای روی گاز میل کنم.در حال تناول غذا و خیارشور بودم که مادرم رسید و یک نگاهی به من و غذا و خیارشورها انداخت و رد شد.کمی بعد شیشه خیار شور را دید و با خنده گفت:- خیارشورها رو از این شیشه برداشتی؟ فکر کردم خودت خوردشون کردی و کلی تعجب کردم که چطور حوصله این کار رو داشتی؟بله،این جمله حاوی این نکته مهم است که مامان چ پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 29 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1402 ساعت: 15:36

بالاخره یاد گرفتم در زمان ورزش با گردنم چه کنم: - گردن همیشه باید در راستای ستون فقرات باشد. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 19:59

من حتی اگر پولدار هم بوم،،سبک مینیمال را برای خانه ام انتخاب می کردم.منظورم این است که لخت و عور بودن این خانه برخلاف سایر مسائل زندگیم.ای ربط چندانی به پول ندارد و واقعا سلیقه شخصی من است.تمام وسایلم پذیرایی بک دست مبل است و صندلی راک و تردمیل.وسایل آشپزخانه هم که فقط ضروری هاست.ظرف و ظروف دم دستم هم چهار تا پیش دستی است و یک تابه و چای ساز و شش تا ماگ رنگارنگ.همین و خلاص.(بهار امسال که دوستانم اینجا آمده بودند و مثلا می دیدند که میوه و شیرینی و آجیل همه در چهار تا پیش دستی آن هم نه با یک طرح بلکه با دو طرح ماهی و آدمک های ماقبل تاریخ سرو می شود،واقعا نمی دانستند آن را به سورئال بودن دیزاین کلی خانه ربط دهند یا سر به هوا بودن من.به هر حال eye contact هایشان از چشمم پنهان نماند)خلاصه که این است وضعیت این خانه که داد می زند آدم پولداری اینجا زندگی نمی کند.اما،انگار نظر ماساژور خواهرم چیز دیگری بوده است و مرتب از خواهرم می خواهد او را به من معرفی کند برای ماساژ گرفتن.فک کن!جربان این است که چند هفته پیش خواهرم از من خواست خانم ماساژور را بیاورد اینجا تا او را ماساژ دهد.زیرا کمرش درد می کند.قرار شد صبح بیاید و برود.یعنی من او را نمی دیدم و همین کافی بود که رضایت دهم.خانم آمده بود و استنباطش از این خانه خلوت این بوده است که من آدم پولداری هستم و از خواهرم خواسته بود من را متقاعد کند برای ماساژ گرفتن.حرفشان را اصلا جدی نگرفتم.ماساژ گرفتن اصلا به گروه خونی من نمی خورد.اما،خواهرم هی تکرار می کرد و من همچنان جدی نمی گرفتم تا اینکه امشب خواهش کرد یک ماساژ بگیرم.زیرا خانم ماساژور به خواهرم زنگ زده بود و گفته بود اجاره خانه اش عقب افتاده است و احتیاج به مشتری دارد!عرض شود که حرفی برای پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 19:59

برای مهمانی جمعه،لازم بود چند آرایشگاه بروم.یکی برای ابرو.یکی مو.یکی ناخن.بعد هر چقدر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم که با این برنامه کاری صبح و عصر چگونه وقت سه آرایشگاه را بگیرم؟به قول استاد معین چگونه چگونه؟'>چگونه؟چگونه؟اینجوری! دیشب در حال نوشتن پست قبل یهو گلویم ملتهب شد و مجبور شدم اول یک کاپوجینو بخورم که واقعا چسبید و یکی دیگر هم خوردم.بعد یک مسکن بالا انداختم که به هیچ دردی نخورد و مجبور شدم یکی دیگر هم ببلعم!صبح با حال بسیار بدی بیدار شدم و مجبور شدم زنگ بزنم و مرخصی بگیرم و دوباره بخوابم.فکر کنم مشکل اصلی ام خواب بود.چون وقتی ساعت نه و نیم بیدار شدم حالم به مراتب بهتر بود.پس اول دکتر رفتم و دارو گرفتم و بعد رفتم آرایشگاه!خانم آرایشگر این آرایشگاه یک فرق اساسی با تمام آریشگرانی که می شناسم،دارد و آن این است که درونگراست.حتی امروز سر صحبت را من باز ‌کردم و از خانم پیری گله کردم که خیلی حرف می زد.خانم خندید و گفت کاملا من را درک می کند.توضیح بیشتر آن بود که خودش هم مثل من کم حرف است و بخاطر این کم حرفی به بداخلاق بودن متهم می شود.حرف هایمان گل انداخت و مثل دو درونگرای واقعی سعی می کردیم با کمترین کلمات آنچه را می خواهیم به هم انتقال بدهیم.از جمله اینکه خانم به من توصیه کرد برای نرم شدن موهایم روغن نازگیل و بادام و یک روغن دیگر که یادم نیست را بگذارم روی شعله سمار تا به خورد هم بروند و دو ساعت قبل از حمام رفتن بمالم روی موهایم و کلاه رنگ هم سرم بگذارم!واااااو چه کار سختی! عرض کردم حوصله این کارها را ندارم.خانم بدون هیچ نیش و کنایه ای گفت:- من اگر خونه باشم،حوصله دارم.ولی خونه نیستم!این یعنی من کار می کنم و تو نه.متلکش خیلی ملایم و بدون تیغ بود.اما،به هر حال متلک بود.یعنی پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 19:59